اگه امروز آخرین روز زندگیم بود... به افشین زنگ میزدم و میگفتم نمیدونم اسمشو چی میذاری ولی من بعد تو نتونستم کسی رو دوست داشته باشم، نمیگم همه ی این سالا عاشقت موندم و بهت فکر میکردم اما نتونستم فراموشت کنم... بهش اینا رو میگفتم و دیگه برام مهم نبود چی جوابمو میده چون آخرین روزمه...شایدم ازش میخواستم حضوری همو ببینیم بعد اینا رو بهش میگفتم
یادداشت های یک دختر منوجانی...برچسب : نویسنده : 2manoojan20f بازدید : 63 تاريخ : پنجشنبه 9 بهمن 1399 ساعت: 11:56
بعضی روزا به اون شب لعنتی فکر میکنم... به اون اس*پرم کوفتی که خودشو به تخمک رسوند... با خودم میگم من حاصل یه اتفاق خوب بودم؟ یا اجبار؟... اصلا اون شب مامان بابا خوشحال بودن؟ ...بالاخره بچه ی قبلی شون مرده بود،یه جایگزین میخواستن،یکی که با انگشت نشونش بدن و به همه بگن دیدین ما هم تونستیم؟... آدما همیشه میمیرن،نمیدونم چرا عبرت نمیگیرن و دوباره این چرخه ی معیوب رو طی میکنن
یادداشت های یک دختر منوجانی...برچسب : نویسنده : 2manoojan20f بازدید : 68 تاريخ : پنجشنبه 9 بهمن 1399 ساعت: 11:56
این دفعه فکر میکنم مثل ترم قبل تلاش نکردم... در واقع حالشو نداشتم...
هر چه پیش آید خوش آید... فقط پاسی و تمام
از 14 تیر تا یکم مرداد... پارگی نزدیک است
یادداشت های یک دختر منوجانی...برچسب : نویسنده : 2manoojan20f بازدید : 48 تاريخ : پنجشنبه 9 بهمن 1399 ساعت: 11:56
برچسب : نویسنده : 2manoojan20f بازدید : 74 تاريخ : پنجشنبه 9 بهمن 1399 ساعت: 11:56